غضنفر دو تا بلوك سيماني رو گذاشته بوده رو دوشش، داشته ميبرده بالاي ساختمون. صاحبكارش بهش ميگه: تو كه فرقون داري، چرا اينا رو ميگذاري رو كولت؟! غضنفر ميگه: اون دفعه با فرقون بردم، اون چرخش پشتم رو اذيت ميكرد!
روزگار غريبي بود، جنگلي بود که درخت نداشت،
شکارچي بود که تفنگ نداشت، تفنگش فشنگ نداشت، با تفنگي که فشنگ نداشت، مي زنه به آهويي که سرنداشت و ميندازدش تو کيسه اي که ته نداشت. اگر چه اين شعر سر و ته نداشت ولي ارزش سر کار گذاشتنو داشت.
سعدي چنين سروده :
ماه فرو ماند ازجمال محمد سرونباشد به اعتدال محمد
قدر فلك را كمال و منزلتي نيست در نظر قدر با كمال محمد
وعده ديدار هر كسي به قيامت ليله اسري شب وصال محمد
آدم و نوح و خليل و عيسي و موسي آمده مجموع در ضلال محمد
عرصه گيتي مجال همت او نيست روز قيامت نگر مجال محمد
وآن همه پيرايه بسته جنت فردوس بو كه قبولش كند بلال محمد
همچو زمين خواهد اسمان كه بيفتد تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمين حشر نتابند نور نتابد مگر جمال محمد
شايد اگر افتاب و ماه نتابند پيش دو ابروي چون هلال محمد
چشم مرا تا به خواب ديد جمالش خواب نمي گيرد از خيال محمد
سعدي اگر عاشقي كني و جواني عشق محمد بس است و ال محمد